باز چون ظلمت شب آمد پیش


مبتلای فراق شد درویش

بامدادان که طفل این مکتب


صفحه را شست از سیاهی شب

آسمان زد به رسم هر روزه


قلم زر به لوح فیروزه

اهل مکتب ز خواب برجستند


به خیال سبق میانن بستند

با قد همچو سرو و روی همچو ماه


همه جمع آمدند غیر از شاه

دل درویش هیچ از آن نشکفت


هر دم آهسته زیر لب می گفت

همه هستند یار نیست، چه سود؟


سرو من در کنار نیست چه سود

یار می باید و نمی آید


غیر می آید و نمی باید

بود شه زاده را یکی همزاد


که ز مادر به شکل او کم زاد

واقف از حال شاه در همه حال


همدم و همنشین او مه و سال

چون بسی بی قرار شد درویش


گفت به ز بی قراری خویش

که چرا دیر کرد شاه امروز؟


ساخت روز مرا سیاه امروز

آفتاب مرا چه آمد پیش؟


که نیامد برون ز خانه خویش

برده خواب صبوح از دستش


یا می ناز کرده سرمستش؟

تا سحرگه نشسته بود مگر؟


ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟

بود در گفتگو که آمد شاه


شد ز گفت و شنودشان آگاه

رشکش آمد که عاشق نگران


نگران ست جانب دگران

چشم عاشق به یار باید و بس


عاشقی کی رواست پیش دو کس؟

کفت هی! هی! عجب خطا کردم


که به این بوالهوس وفا کردم

گر وفایی درین گدا بودی


این چنین در به در چرا بودی؟

در سگ در به در وفا نبود


در به در خود به جز گدا نبود

بنده چون کرد بندگی کسی


نخرندش که گشته است بسی

گه به همزاد خود برآشفتی


به صد آشفتگی به او گفتی

میل علت چو نیست بیش از من


پس چرا آمدی تو پیش از من؟

گاه از مکتبش برون کردی


جگرش را به طعنه خون کردی

که به مکتب دگر میا با من


یا تو آیی درین طرف یا من

گه قلم را به خاک افگندی


گه ورق را ز یکدگر کندی

کردی اظهار رشک و غیرت خویش


رشک خوبان بود ز عاشق بیش

صفحه را پیش روی آوردی


چهرهٔ خویش را نهان کردی

فتنهٔ اهل حسن در عالم


بر سر عاشقان بود ماتم

شاه در فکر کار درویش ست


خواجه را میل بندهٔ خویش ست

گر سپاهی به شاه خود نازد


شاه هم بر سپاه خود تازد

از خجالت هلاک شد درویش


گفت راضی شدم به مردن خویش

جان گدازست ناتوانی من


مرگ بهتر ز زندگانی من

آه! ازین طالعی که من دارم


گریه از بخت خویشتن دارم

شوخ من گرچه نکته دان افتاد


لیک بسیار بدگمان افتاد

خواستم سوی گوهر آرم دست


دستم از سنگ حادثات شکست

عمر می خواستم ز آب حیات


تشنه مردم ز شوق در ظلمات

شاه شیرین زبان شکرلب


بار دیگر چو رفت از مکتب

خواند همزاد را به خدمت خویش


که چه می گفت با تو آن درویش؟

قصه را پیش شاه کرد بیان


به طریقی که حال گشت عیان

یافت شه از ادای آن تسکین


بست دل در وفای آن مسکین

کو رسولی که از برای خدا


حال من هم کند به شاه ادا؟

تا دگر قصد این گدا نکند


بند بندم ز هم جدا نکند